داستان

داستان

cartoon-upholstered-couch-vector-2032254
آموزشی

داستان

حکایت خواندنی

حسرت نخور ؛زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد

 

 

روزی پسری خوش‌چهره در حال چت کردن با یک دختر بود. پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به او پیدا کرد.

اما دختر به او گفت: «می‌خواهم رازی را به تو بگویم.»
پسر گفت: «گوش می‌کنم.»

دختر گفت: «پیتر من می‌خواستم همان اول این مساله را با تو در میان بگذارم اما نمی‌دانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آنطور که باید خوش قیافه نبودم. بابت این دو ماه واقعاً از تو عذر می‌خواهم.»

پیتر گفت: «مشکلی نیست.»
دختر پرسید: «یعنی تو الان ناراحت نیستی؟»

پیتر گفت: «ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من می‌خواند فلج است. از این ناراحتم که چرا همان اول با من رو راست نبود. اما مشکلی نیست من باز هم تو را می‌خواهم.»

دختر با تعجب گفت: «یعنی تو باز هم می‌خواهی با من ازدواج کنی؟»
پیتر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.»
دختر پرسید: «مطمئنی پیتر؟»

پیتر گفت: «آره و همین امروز هم می‌خواهم تو را ببینم.»
دختر با خوشحالی قبول کرد و همان روز پیتر با ماشین قدیمی‌اش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت. اما هر چه گذشت دختر نیامد. پس از ساعاتی موبایل پیتر زنگ خورد.

دختر گفت: «سلام.»
پیتر گفت: «سلام پس کجایی؟»

دختر گفت: «دارم می آیم. پیتر از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟»
پیتر گفت: «اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمی‌آمدم عشق من.»

دختر گفت: «آخه پیتر…»
پیتر گفت: «آخه نداره، زود بیا من منتظر هستم.» و پایان تماس.

پس از گذشته دو دقیقه یک ماشین مدل بالا که آخرین دستاورد شرکت بنز بود کنار پیتر ایستاد. دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه می‌کرد.

پیتر که مات و مبهوت مانده بود فقط با تعجب به او نگاه می‌کرد. دختر با لبخندی پر از اشک گفت سوار شو زندگی من. پیتر که هنوز باورش نشده بود، پرسید: «مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بد قیافه نبودی؟ پس…»

دختر گفت: «هیس، فقط سوار شو.»
پیتر سوار شد و رو به دختر گفت: «من همین الان توضیح می‌خواهم.»

آری آن دختر کسی نبود جز آنجلینا بنت، دهمین زن ثروتمند دنیا که بعد از این جریان در مطبوعات گفت: «هیچوقت نمی‌توانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمی‌توانستم ریسک کنم.

به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت بشوم. سه سال طول کشید تا من پیتر را پیدا کردم. در این مدت طولانی به هر کس که می‌گفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد می‌کرد.

اما من تسلیم نشدم و با خود می‌گفتم اگر می‌خواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. می‌دانم واقعاً سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند. اما پیتر یک پسر نبود… او یک فرشته بود

انسان در طول زندگی برای چهار چیز تلاش میکنه
1- اسمم بلند باشد
2- لباسم قشنگ باشد
3- خانه ام زیبا باشد
4- سواریم مدل بالا باشد
ولی بعد ازمرگش:
اسمش میشه میت
لباسش میشه کفن
خانه اش میشه قبر
و سواریش میشه تابوت… !!! ؟
ای انسان چه چیزی تورا مغرور کرده؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!

زندگی بر اساس سه تا ” پ” میچرخه: پول، پارتی، پررویی سه تا” خ” را هیچوقت فراموش نکن؛ خدا، خوبی، خنده از سه تا ” ج” همیشه بترس: جهل،جنگ،جفا برای سه تا ” و” ارزش قایل باش: وقت، وفاداری، وجدان توزندگی عاشق سه تا” ص” باش: صداقت، صلح، صفا سه تا ” الف” را در زندگی از دست نده: امید،اصالت،ادب سه تا”ش ” توزندگی خیلی تاثیر داره: شکرخدا، شانس، شهامت و آرزوی من برای شما سه تا “سین”: سعادت، سلامت، سربلندی.

 

 

یه دختر کوچیک به داروخونه رفت و گفت : معجزه دارید ؟

داروخونه : معجزه میخوای واسه چی عزیزم ؟!

دختر بجه : یه چیز بدی هر روز داره توی سر دادشم گنه تر میشه !

بابام میگه فقط معجزه میتونه نجاتش بده .

منم همه ی پولامو آوردم تا اونو باش بخرم .

داروخونه : عزیزم منو ببخش که نمیتونم کمکت کنم ؛ ما اینجا معجزه نمیفروشیم .

چشمهای دخترک پر از اشک شد و گفت : ولی اون داره میمیره ، تورو خدا یه معجزه بهم بدید .

ناگهان دستی موهای دختر کوچولو رو نوازش کرد و صدائی گفت : ببینم چقدر پول داری ؟

بعد پوالهارو شمرد و گفت : خدای من عالیه ،درست به اندازه خرید معجزه برای داداش کوچولوت !

بعد هم گرم و صمیمی دست دختر رو گرفت و گفت : منو ببر خونه تون تا ببینم میتونم واسه دادشت محجزه تهیه کنم !

اون مرد فوق تخصص جراحی مغز بود .

دو روز بعد عمل بدون پرداخت هیچ هزینه ی اضافه ای انجام شد .

هزینه ی عمل مقداری پول خرد بود و ایمان یک کودک ، مدتی بعد هم پسرک سالم به خانه برگشت .

دکتر ارنست گروپ رئیس سابق بیمارستان هانوفر آلمان چندی پیش این خاطره رو در یک کنفرانسعلمی مطرح کرد.

و آن مرد کسی نبود جز پرفسور مجید سمیعی

 

 

 

 

دیدگاه خود را اینجا بگذارید